شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
مکافات
رضا چند بارازصندلی بلند شد ولی سرش گیج رفت ودوباره سرجایش نشست ،رنگ چهره اش سفید شده بود ،آقای عبدالهی متوجه حالت غیرعادی رضا شد وگفت: چیه رضا،چی شده ،مریضی ،رضا درحالیکه سرش رادرمیان دستانش گرفته بود با صدای گرفته ای گفت:آقا سرم داره گیج میره،دل پیچه دارم ،چند روزه این جوری هستم ،عبدالهی با صدای امید بخشی گفت:یاالله بگو بابا،ماشا الله تو دیگه باسه خودت مردی شدی،نباید اجازه بدی یه سرماخوردگی ساده توروازپا بندازه،یاالله پاشو بابا،اگه نمی تونی یکی از دوستات کمکت کنه،رضا درحالیکه از صندلی بلند میشد گفت:نه آقا خودم میام،بعد از صندلی بلند شد وسعی میکرد به حرکاتش مسلط شود،بعد به طرف میز آزمایش رفت،نوبت رضا بود تادرمورد اسیدها آزمایش کند .آقای عبدالهی گفت:رضا این آزمایش خطرناک است مخصوصا بخار آن فوق العاده خطرناک است باید کاملا احتیاط کنی ،حالا شروع کن:رضا لوله آزمایش را برداشت بعد شیشه اسید را به دست گرفت واسید را داخل لوله ریخت یه مرتبه دستانش لرزید ،بطوری که لوله آزمایش ازدستش افتاد وشکست ،معلم با حالت نگران وچشمان باز به دستان لرزان رضا خیره شد وبعد با عجله از صندلی خود بلند شد تا به رضا کمک کند رنگ صورت رضا رفته رفته سفید ترمیشد ،علاوه بردستانش زانوانش نیز شروع به لرزش کرد،معلم تا خواست چیزی بگوید رضا تلوتلوخوران به عقب رفت ودیگر زانوانش طاقت نگهداشتن وزنش را نیاورد رضا پس افتاد آقای عبدالهی دستانش را باز کردورضا را میان زمین وهوا گرفت واورا برروی صندلی نشاند .سررضا به یک طرف کج شد ودیگر حرکت نمی کرد ،عبدالهی فورا یکی از دانش آموزان را به سراغ مدیرفرستاد ،بعد نبض رضا را گرفت ،مدیر با عجله وارد آزمایشگاه شد ،بچه ها دور سررضا حلقه زده بودند مدیر از میان شاگردان گذشت وبه چشمان نیمه باز رضا نگاه کرد بعد فورا به بیمارستان زنگ زد وبعد ازآن به خانه رضا هم تلفن کرد.بعد از یک ربع ساعت آمبولانس وارد مدرسه شد ،مددکاران رضا رابوسیله برانکارد به آمبولانس حمل کردندوآمبولانس آژیرکشان مدرسه راترک کرد،دکتر میلانی رضا رامعاینه کردوبعد دستورداد شستشوی معده کنند وبعد آزمایش خون به عمل آید ،رضا تکیده ورنگ پریده روی تخت دراز کشیده بود وپرستاری آماده میشد تا رضا را شستشوی معده دهد،درآن حال پدرومادررضا بالای سررضا رسیدند،پدر رضا سراغ پزشک معالج رامیگرفت که دکترمیلانی وارد اطاق شد ،پدررضا با نگرانی پرسید آقای دکترچی شده،دکترگفت:فعلا معلوم نیست احتمالا مسمومیت باشددرآن حال افسرنیروی انتظامی وارد اطاق شدوسراغ پدرومادرمصدوم راگرفت :پرستاران پدرومادررضا را به اونشان دادند افسر ابتدااز پدر وبعد ازمادررضا بازجویی کرد،پس به پرستارگفت:وقتی مصدوم به هوش آمد مراخبرکنید بعد ازیک ساعت رضا یواش یواش چشمانش را باز کرد ، ابتدا چیزی در خاطرش نبود ،نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است همین طوری به سقف زل زده بود بعد کم کم همه چیز به یادش آمد وسرش رابه اطراف برگرداند ،پدر ومادرش آنجا بودند وبه محض به هوش آمدن رضا به بالای سرش آمدند ،پرستار افسررا خبردارکرد که رضا به هوش آمده است .افسر قلم وکاغذ دردست وارد اطاق شد ،ابتدا از کسانی که در اطاق بودند خواست اطاق را ترک کنند ،پرستار وپدر رضا از اطاق بیرون رفتند ولی مادرش همانجا نشسته بود وبه تذکرافسرگوش نمی داد افسرباردیگراز مادر رضا خواست که اطاق را ترک کنند .زن گفت:واه مگه ما غریبه هستیم ،افسربا متانت خاصي گفت:به خدا مساله محرم ونامحرم نیست این روش کارماست که از مصدوم به تنهایی ودر خلوت بازجویی می کنم ،زن همچنان پافشاری میکرد تا دراطاق بماند افسریکی از همکاران خودرا که درسالن ایستاده بودند صدا زد ودستورداد تا مادر رضا رااز اطاق بیرون کنند:زن با چند بدوبیرا اطاق را ترک کرد،افسربازجویی از رضا را شروع کرد ،رضا با سادگی تمام وبا صداقت به سوالهای افسرجواب میداد درپایان بازجویی افسربا عجله یکی از همکارانش را صدازد،ودرگوشش گفت:تا من اطلاع ندادم نگذارید پدرومادر رضا بیمارستان را ترک کنند بعد بلافاصله با ماشین بیمارستان ترک کنند بعد از دوساعت از رفتن،افسرپدرومادر رضا اجازه یافتند تا بیمارستان را را ترک کرده آنها فردای همان روز از دست عبدالهی معلم علوم رضا شکایت کردند، هرچقدر مسئولان مدرسه واطرافیان اصرار کردند که شکایت نکنند ،به خرجشان نرفت ،بالاخره پدررضا ازشکایت خود صرفنظر کرد.امابا قشقرق زنش روبرو شد ،زن به هیچ وجه حاضر نشد از شکایت صرفنظر کند طوری که همه را شگفت زده ساخت.
رضا سه روز در بیمارستان ماند،وبه اصرار مادرش به خانه منتقل شد،تا درخانه استراحت کند.یک روز صبح پدرومادررضا برای رفتن به دادگاه آماده می شدند،رضا با چهره تکیده وزرد در بستردراز کشیده بود،مادرش صبحانه اورا کنار تختش گذاشت وبه همراه همسرش راهی دادگاه شد،دادگاه سرساعت نه صبح شروع شد،دادستان بعد از مطالعه پرونده واعلام رسمیت یافتن جلسه دادگاه ،خطاب به عبدالهی گفت:اسم،شهرت،نام پدروشغل خودتان را بیان بفرمایید،عبدالهی درجایگاه متهمان به پا ایستاد،بعد ازاینکه نام خداوند را زینت بخش کلام خود کرد درجواب دادستان با صدای آرام ومتین که کوچکترین هراسی مشاهده نمی شد گفت:اسمم مجید شهرتم عبدالهی ،فرزند مرحوم غلامحسین عبدالهی ،شغلم معلم علوم است،دادستان درحالی که به پرونده نگاه میکرد خطاب به عبدالهی گفت:آقای عبدالهی خانواده دانش آموزرضا وطن خواه ازشما به علت عدم رعایت مسائل ایمنی درآزمایش اسیدهای خطرناک كه موجب آسیب دیدن دانش آموز شده اید،شكايت كرده اند جواب شما دراین مورد چیست:عبدالهی با همان صدای متین گفت:جناب دادستان ،حضار گرامی،من یک معلم هستم همه شما حضورمعلم را درک کرده اید ومیدانید که معلم به هيچ قيمتي حاضر نمي شود خاري به پاي يكي از دانش اموزان برود . من هيجده سال است كه درسنگرعلم درخدمت بچه های هموطنانم هستم ودراین هیجده سال هیچگاه نشده است که به کسی دراثرسهل انگاری من آسیب برسد حتی میتوانید سوابق من را استعلام کنید،این یک مورد اسثنائی است ،آقای دادستان ،دانش آموز رضا وطن خواه قبل از اینکه به پای میز آزمایش بیاید مریض احوال بود حتی چند بار از صندلی بلند شد ودوباره سرجایش نشست وبالاخره با زحمت موفق شد به پای میزآزمایش بیاید وچون مریض احوال بود واندک بوي بخار اسید واکنش نشان داد وایشان بیهوش شدند دراین مساله بنده خودرا بیگناه می دانم حالا نمی دانم نظر دادگاه محترم چه هست ،دادستان عینک خودرا جابجا کرد وبا کمی مکث گفت:آقای عبدالهی هرچند سابقه شما از اداره مربوطه استعلام شده ونتیجه خوب است اما دراین مورد باید عرض کنم که شما جوانب احتیاط را رعایت نکرده اید همانطوری که خودت اعتراف می کنی دانش آموز مریض احوال بود واحتمال دارد مختصر بخاری یا بویی که از اسیدها متصاعد می شد حال اورا بدترکند همچنانکه کرد پس نباید اجازه میدادید ایشان آن روز آزمایش انجام بدهد پس نتیجه میگیریم که شما سهل انگاری کرده اید ودرنتیجه دانش آموز آسیب دیده است،عبدالهی با کمی تغییر صدا گفت:جناب دادستان شاید دراین مورد حق با شما باشد اما من قصد آسیب رساندن به دانش آموز را نداشتم آخر چگونه ممکن است یک معلم در پی آسیب رساندن به شاگردانش باشد ،دادستان گفت :به هرحال کاریست که شده بعد از یک تنفس رای دادگاه به سمع حضارخواهد رسید،بعد از یک ربع ساعت منشی جلسه شروع جلسه را اعلام کرد ورای دادگاه را درمورد عبدالهی به شرح زیر قرائت کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
رای دادگاه درمورد شکایت خانواده دانش آموز رضا وطن خواه برعلیه آقای مجید عبدالهی فرزند غلامحسین عبدالهی بدین شرح است:با توجه به حسن سوابق آقای عبدالهی واظهاررضایت اداره آموزش وپرورش با یک درجه تخفیف ایشان به شش ماه انفصال از خدمت وپرداخت هزینه ها ی حاصله از این آسیب محکوم شده ودر ضمن بنا به درخواست خانواده دانش آموزرضا وطن خواه ،آقای عبدالهی باید تعهد نامه ای را امضاء کند مبنی براینکه عواقب وخیم بعدی به عهده ی آقای عبدالهی خواهد شد،اگر اعتراض داشته باشید می توانید تا بیست روز ازاین تاریخ اعتراض نامه خودرا بصورت کتبی تسلیم دادگاه کنید،درآن لحظه یک مرتبه افسربازجواز دردادگاه وارد جلسه شد ونوشته ای دردست داشت منشی جلسه که قرائت را تمام کرد،افسراز پشت با صدای رسایی گفت:جناب دادستان خواهش میکنم دست نگه دارید.دراین لحظه همه به پشت سربرگشتند تا ببینند صدای کیست ؛حتی دادستان هم از بالای عینک خود نگاه کرد،افسربازجو گفت:جناب دادستان درمورد پرونده دانش آموز رضا وطن خواه وآقای عبدالهی مطالبی هست که باید به اطلاع دادگاه محترم وحضار گرامی برسد دادستان با دست اشاره کرد وگفت:لطفا بفرمایید جایگاه وحرفتان را بزنید افسر با قدمهای استوار به جایگاه رفت،:بعد از ذکر نام خداوند خطاب به دادستان گفت:جناب دادستان ابتدابایدعذر خواهی مرا بپذیرید که به علت حساسیت مساله وطولانی شدن تحقیقات نتوانستم به موقع خدمتتان برسم زیرا نمی خواستم حقی از کسی ضایع شود، ویا خدایی ناکرده بی گناهی مجرم شناخته شود.جناب دادستان بنده افسربازجو ضمن بازجویی از تک تک اعضای این پرونده متوجه نکته هایی شدم که نیاز داشت بیشترودقیق ترتحقیق شود من براساس وظیفه خودم که کشف حقایق است شبانه روزاما مخفیانه روی این پرونده کارکردم ودر نتیجه مسائلی که حدس زده بودم درست ازآب درآمد واینک اجازه میخواهم نتایج تحقیقات خودرا با سند وشواهد خدمتتان ارائه کنم :دادستان چون رای خودرا صادرکرد ه بود با تردید نگاهی کرد وگفت:سرکار فکرمیکنید مسائلی که مطرح خواهید کرد خیلی مهم هستند افسر سرش را تکان داد وگفت:جناب دادستان مهم تر ازآنچه فکر می کنید .دادستان اجازه داد تا افسربازجو ونتیجه تحقیقات خودرا با سند وشواهد ارائه کند،افسربا صدایی که حاکی از رضایت مندی بود گفت:جناب دادستان نمی دانم اطلاع دارید یا نه،رضا وطن خواه فرزند واقعی آقای اسد وطن خواه وخانم صفیه روشنی نیست بلکه آنها عمو وزن عموی رضا هستند پدر واقعی رضا وطن خواه مرحوم حیدر وطن خواه ومادرش مرحوم صدیقه حسین زاده است که هر دوبه رحمت خدا رفته اند،مرحوم حیدر وطن خواه برادراسد وطن خواه تنها فرزند خودرا قبل از مرگش به دست برادرش می سپارد درواقع اورا قیم رضا واموال ودارائی زیادش میکند که همه آن اموال ودارائیها مال رضا وطن خواه می باشد پدر رضا در وصیت نامه اش قید کرده اند که تا سن بیست سالگی برادرم اسد وطن خواه کفیل وقیم تنها فرزندم رضا وطن خواه می باشد،وقتی رضا به بیست سالگی رسید برادرم باید بدون عذروبهانه اموال ودارائیهایی را صحیح وسالم به دستش بسپارد ،جناب دادستان بنده متوجه شدم که مسمومیت شدید رضا اتفاقی نیست بلکه دستهایی پنهان بخاطر اموال ودارائیهایی این پسربچه بی گناه قصد از بین بردن اورا دارند به همین خاطر هرچه سریعترحکم ورود به منزل وبازرسی رااز دادگاه اخذ کرده ووارد منزل آقای اسد وطن خواه شدم .دراین لحظه فریاد زن وطن خواه جودادگاه را متشنج کرد اوبا فریاد شروع به بدوبیرا گویی کرد،وگفت:آقای رئیس من از دست این آقا شکایت میکنم او حق ندارد به ما تهمت بزند،ما رضا را مثل فرزند خودمان بزرگ کرده ایم واز گل کمتر به او نگفته ایم حالا این مرد مارا متهم می کند.خدا ذلیلت کند.دراین لحظه دادستان تذکرداد وخطاب به زن گفت:خانم محترم شما از کجا میدانید که افسربازجو شمارا میگوید اصلا او از شما اسمی برد او فقط گفت دستهایی پنهان ،پس حتما این دستهای پنهان شما هستید که این قدراز کوره در رفتید،زن به اشتباه خود پی برد واز این که بی گداربه آب زده است پشیمان شد بعد به من و من افتاد وبریده بریده گفت:آخه ....رضا توخونه ماست به این خاطر فکرکردم مارا میگوید .دادستان گفت:تا پایان سخنان افسراگرحرف بزنید دستور میدهم شمارا از دادگاه اخراج کنند،زن سرجایش نشست وافسربه سخنانش ادامه داد وگفت:جناب دادستان همچنانکه به عرض رساندم دستهایی قصددارند این پسربچه را بخاطراموالش تا رسیدن به سن قانونی از بین ببرد،زیرا اسیدی که درآزمایشگاه مدرسه مورد آزمایش بود اسید سولفوریک است درحالیکه آزمایشات خون رضا نشان میدهد که درخون او سمی به نام آرسنیک مشاهده شده است ،آرسنیک را کم کم وبه تدریج وارد غذای رضا میکردند تا درطول زمان مسمومیت کارخودش رابکند،درمدرسه هم بخاریا بوی اسید به علت مسمومیت رضا واکنش داده واورا بیهوش میکند.جناب دادستان درواقع این آزمایش اورااز مرگ نجات داده است وجای شکرش باقیست،بنده دربازرسی از منزل آقای اسد وطن خواه این شیشه حاوی سم آرسنیک را پیدا کرده ام،ودر ضمن وصیت نامه مرحوم حیدر وطن خواه که درظاهرگم شده بود نیزبدست آوردم،هم اینک این مدارک را جهت درج درپرونده وصدوردستورات لازم خدمت دادستان محترم ارائه میکنم ،افسربه طرف محل نشستن هیات منصفه ودادستان حرکت کرد وشیشه آرسنیک ،وصیت نامه ونتایج آزمایشات را به دادستان تحویل داد وبرگشت .دادستان دقایقی به آنها نگاه کرد وبعد سرش را تکان داد وبا صدای ناراحتی گفت:نمی دانم بنی آدم چقدر باید پست باشد تا بخاطرمال دنیا بچه بی گناهی را با شکنجه وعذاب از بین ببرد،دراین لحظه زن وطن خواه گریه کنان گفت آقای رئیس به خدا ما بی گناه هستیم همه آنها دروغ است ،ما رضا را مثل دسته گل نگه داشتیم آخه چراباید ما این کاررا بکنیم ،اون آقا دروغ میگه ما توخونه اصلا سم نداریم،دادستان گفت:مسئله ای نیست این شیشه را با دستمال كاغذي آورده اند حتما درانگشت نگاری معلوم خواهد شدکه که اثرانگشتان چه کسی برروی شیشه است، وطن خواه نگاه پرازسوال ومعنی داری به زنش کرد وسرش را پایین انداخت،درآن لحظه بی سیم افسربه صدادرآمد،افسربا بی سیم حرف زد،بعد با عجله به طرف دادستان رفت ودرگوشش گفت:قربان اتفاق دیگری افتاده است همکارانم بی سیم کردند که پسراسد وطن خواه بنام امین وطن خواه که دوسال از رضا کوچکتراست بعلت مسمومیت شدید درمدرسه بیهوش شده واورا به بیمارستان منتقل کرده اند،من سری به منزل وطن خواه زده وبعد به بیمارستان خواهم رفت،دادستان گیج شده بود نمی دانست چه اتفاقی افتاده است ،بعد از رفتن افسر،تلفن همراه وطن خواه زنگ زد،اووقتی خواست صحبت کند رنگ از چهره اش پرید،دستا نش شروع به لرزش کرد،بعد با صدای بغض آلودی گفت ،حالا چی شده چه خاکی به سرم شده ،زنش با عجله گوشی رااز دست شوهرش قاپید وگفت :الو،الو ،چی شده،تماس قطع شده بود بعد روبه شوهرش کرد و با صدای پراز ترس وهیجان پرسید چی شده اسد،همسرش با چشمان گریان گفت:امین،امین تو مدرسه بیهوش شده واورا بردند به بیمارستان ،زن انگار چیز مهمی بیادش آمده باشد بدون توجه به نگاههای پرسشگرحضاربه طرف درخروجی شروع به دویدن کرد،افسربازجوخودرا به منزل وطن خواه رساند وزنگ را به صدا درآورد ،مریم دختربزرگ وطن خواه گریه کنان جواب داد:کیه افسرگفت:افسرآگاهی هستم لطفا دررا بازکنید ،مریم درمیان شک ودودلی دررا باز کرد،افسربار دوم بود که به منزل وطن خواه وارد می شد،او یک راست رفت به سراغ رضا که روی تخت دراز کشیده بود؛افسرضمن احوالپرسی گفت:رضا جان میتونی به من بگی صبح چه اتفاقی افتاد،رضا با همان سادگی وصداقت گفت:آقا صبح عمو اسد ومامان صفیه خودشونرو برای رفتن به دادگاه آماده کرده بودند،مامان صفیه صبحانه منو آورد گذاشت کنارتخت وگفت بخوربعد داروها مو گذاشت بالاسرم وسفارش کرد که بعد از خوردن صبحانه داروها مو بخورم،بعد ازرفتن اونا امین بیدارشد و مدرسه اش دیرشده بود ابجی مریم گفت:رضا بذارصبحانه تورو امین بخوره دیرش شده ،برای تو بعدا میارم منم چیزی نگفتم:امین با عجله صبحانه رو خورد ولیوان آب پرتقالو سرکشید وبدورو رفت بعد از یه از ساعت ازمدرسه زنگ زدند وگفتند که امين بیهوش شد وفرستادیمش بیمارستان،افسربا عجله گفت:حالا اون لیوان آب پرتقال کجاست،رضا اشاره کرد که آبجی مریم بردش،افسربا عجله از اطاق بیرون آمد وبه مریم که داشت گریه میکرد گفت:ببخشید دخترخانم وسایل صبحانه رضا را کجا گذاشتید مریم با انگشت آشپزخانه را نشان داد،افسررفت ولیوان را که هنوزچند قطره ازآب پرتقال دراومانده بودبا دستمال کاغذی برداشت دراین لحظه زن گریه کنان وارد منزل شد ،ابتدا متوجه حضورافسرنبود،ویک راست رفت سراغ رضا وبا پرخاش گونه گفت:مگرتو صبحانتو نخوردی،رضا که معنی این حرف را نمی دانست گفت:مامان صفیه،امین دیرش شده بود،آبجی مریم:بهش گفت توصبحانه رو بخور،برای رضا بعدا میارم،زن به مریم گفت:ظرفا را کجا گذاشتی،مریم با تعجب ایستاده بود،وجواب نمی داد،زن دوباره با کمی فریاد گفت:چرا لالمونی گرفتی گفتم ظرفا کجاست،ناگهان افسراز اطاق بغلی بیرون آمد وگفت:خانوم حتما منظورت این لیوان است ،زن مثل ماده پلنگ خودرا به روی افسرانداخت،.ولی او جای خالی داد وزن به زمین ولو شد،دخترش با حیرت به حرکات مادرش نگاه می کرد،افسرسرش را تکان داد،وهمراه لیوان که اورا هم به دستمال کاغذی پیچیده بود ازمنزل بیرون رفت،امین با تلاش پزشکان به هوش آمد اما شدت سم باعث کوریش شد وپزشکان گفتند که تا پایان عمربیناییش را باز نخواهد یافت.
محمود داداش رستمي ثالث
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب